سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 4164

  بازدید امروز : 0

  بازدید دیروز : 0

بهار عارفان پاییز است

 
ذکر، رهنمود خردها و بیداری جانهاست . [امام علی علیه السلام]
 
نویسنده: محسن همرنگ ::: دوشنبه 85/1/14::: ساعت 6:50 صبح
:
7 انتظار خانم ها در اولین ملاقات
بسیاری از رابطه ها بصورتی یکسـان آغـاز مـی شـونـــد: مـرد و زن نـسـبت به هر کلمه ای که ابراز می دارنــد، هر نـفسی که می کشند و هر حرکتی که انجام می دهـند، وفـادار و پایبندنـد. همه چـیـز در ابـتـدای هـر رابـطـه جـدی بسیار دلپسند و خوب است، اما از کجا میتوان فهمید که این شرایط بعد از سه ماه باز بـهمین صـورت تداوم خواهد یافت یا خیر؟ چطور متوجه می شـوید که همسرتان برای شما مناسب است؟ آیا او به شما علاقمندیش را خواهـد گفت، آیـا او عـلاقمندیش را به شما نشان خواهـد داد یـا فقط به دیگران خواهد گفت که میخواهد شما در زندگیش باشید؟

 
نویسنده: محسن همرنگ ::: دوشنبه 85/1/14::: ساعت 6:11 صبح


نگاهت ،                          
بیانگر راز دلت نبود !
کاش
اینچنین بود .
...
نمی دانم
رفتنت را ،
به پای کدامین گناه خود بگذارم ؟
عشقم ؟
صداقتم ؟
شاید هم صمیمیتم ؟
بگو تا بدانم !
من که تو را
بارها و بارها
از آن خود دانستم ،
حال چگونه باور کنم
که مـــــــــــــــرا
برای همیشه
تا ابد و قیامت
ترک کرده ای !
.....
چگونه ؟
چگونه باور کنم


 
نویسنده: محسن همرنگ ::: دوشنبه 85/1/14::: ساعت 5:54 صبح


از خود گذشتم تا که تو از پیچ وخمها بگذری
لب بستم از گلایه تو از سر غمها بگذری گوشه گرفتم تا که تو با دنیا دم ساز بشی
پایان گرفتم تا که تو دوباره آغاز بشی درد من بودی وهمدرد نبودی راهه من بودی و همراه نبودی
غم من بودی تو غمخوار نبودی عشق من بودی وفادار نبودی
اشک شد م در پشت برکه غصه ها پنهون شدم
هر چه گشتم در این شهر نبود اهل دلی که بداند غم دلتنگی و تنهائی من

 ای دختر تنهای شب
 


 
نویسنده: محسن همرنگ ::: یکشنبه 84/1/14::: ساعت 8:0 صبح

یک روز در خزان بی پایان بودن،
در تکرار روزهای بی احساس
 و در جستجوی بهانه‌ای برای گریز چشمان او بود
 که مرا از قاب خاک برون برد،
 پروازی فراتر از افسون و خوابی بیش از جنون.
 
 در آن هنگام غرورم را گم کردم و نیاز را یافتم،
 قدرتی به عمق یقین.
 با گفتن راز دل وارد دریایی بی‌کران شدم
و حال با قلبی لبریز از زمزمه عشق سرگردان
در سفر چشمهای اویم و با تمام وجود می‌خوانم؛

گر شوم مجنون ز عشقت، تا ابد دیوانگی معنا ندارد...

 یا حق

 
نویسنده: محسن همرنگ ::: یکشنبه 84/1/14::: ساعت 5:0 صبح

چتر نیلوفر این باغچه بودائی
بین تنهائی و من راز بزرگی ست بزرگ .
هم از آنگونه که دربین تو زیبائی
بارَش از غیرو خودی هر چه سبکتر؛ خوشتر
تا به ساحل برسد رهسپُر ِ در یائی
آفتابا توو آن کهنه درنگت در روز
من شهابم من و این شیوه ی شب پیمائی
بو سه ای داد ی و تا بوسه ی دیگر مستم
کس شرابی نچشیداست بدین گیرائی
تا تو برگردی و از نو غزلی بنویسم
می گذارم که قلم پر شود از شیدائی .
لبت صریح ترین آیه ی شکوفائی ست
و چشمهایت شعر سیاه گویائی ست
چه چیز داری باخویشتن که دیدارت
چو قله های مه آلود محو و رویائی ست
چگونه وصف کنم هیئت نجیب ترا
که در کمال ظرافت کمال ِ والا ئی ست
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشائی ست
در آسمانه ی در یای دیدگان تو شرم
شکوهمند تر از مر غکان در یائی ست
شمیم وحشی گیسوی کولیت نازم
که خوابناک تر از عطر های صحرائی ست
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسائی ست
پناه غربت غمناک دستهائی باش 
 که دردناک ترین ساقه های تنهائی ست  


 
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

درباره خودم

 

حضور و غیاب

 

اشتراک